محله آخونی .... آخینی
محله پدری و ریشه های زندگی ام
قالبوبلاگ
نويسندگان
آخرينمطالب


نصوح مردی بود شبيه زنها . صورتش مو نداشت و سینه های برجسته همچون  زنها داشت و در

حمام زنانه كار مى كرد. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه ، هم امرار معاش می‌کرد

و هم ارضای شهوت.

گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت

و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال

دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در

كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.


دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نَصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام

آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق به حمام آمده و مشغول

استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه

دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد

آن گوهر ارزنده پيدا شود .

طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به

نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نـشد كه وى

را تفتيش ‍ كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين

عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى

مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند .

ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار

گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالی

که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت:

خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات قسم این بار نیز

فعل قبیح ام بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست كه از اين

غم و رسوايى نجاتش دهد .

به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد

كه گوهر پيدا شد .

پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍

شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد.

این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری

نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل

شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.

هر مقدار مالى كه از راه گناه تحصيل كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار

نبودند ، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند،

ناچار از شهر خارج و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا

مشغول گرديد . اتفاقاً شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد :

« اى نصـــوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده

شده است ؟

تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد . »

همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و به اين ترتيب

گوشتهاى حرام تنش را آب كند . نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى

كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد. از اين امر به فكر فرو رفت

كه اين ميش از كجا آمده و از كيست ؟

تا عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است ، بايستى من

از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود و به او تسليمش نمايم . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود

و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد ، به آن حيوان نيز مى داد و مواظبت مى كرد كه گرسنه

نماند. خلاصه ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى

كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه

نصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده

و راه شهر را از او پرسيدند.

وى راهى نزديك را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا

قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر

جا به آنجا آمده و رحل اقامت افكندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن

محل سكونت اختيار كردندهمگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.

رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود . از شنيدن

اين خبر مشتاق ديدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. همين كه دعوت شاه

به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت :

من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست .

مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن نزد

ما حاضر نيست ما مى رويم كه او را و شهرك نوبنياد او را ببينيم .

پس با خواص درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد، همين كه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد

كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات

و ديدار او آمده بود ، در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه

پسرى نداشت ، اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان كردند و نصوح

چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه

كه ذكرش رفت ، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش ‍ نشسته بود كه ناگهان

شخصى بر او وارد شد و گفت :

چند سال قبل ، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن .

نصوح گفت :

چنين است . دستور داد تا ميش را به او رد كنند،

شخص گفت :

چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى ، بر تو حلال ولى

بايد آنچه مانده با من  نصف كنى .

نصوح گفت :

درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف  كنند.

آن شخص گفت :

بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن ميش از آن من ،

بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم . تمام اين ملك و نعمت ، اجر و پاداش توبه

راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد .

و از نظر غايب شدند .


موضوعاتمرتبط: همه ی عکس هاعکس مطالب و موضوعاتمقالات و نوشته های ادبی
برچسب‌ها: توبه نصوحتوبه
[ 7 / 2 / 1392 ] [ 18:59 ] [ غ . آ ]
قدر است امشب هرجا ، آیا تو  قدر  دانی ؟؟؟ اااا
 
 

 

دلت را خانه ما کن ، مصفا کردنش با من   

به ما درددل افشا کن ، مداوا کردنش با من
 

اگر گم کرده ای  ای دل ، کلید استجابت را  

بیا یک لحظه با ما باش ، پیداکردنش با من
 

بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش    

بیاور قطره ای اخلاص ، دریا کردنش با من
 

اگر درها برویت بسته شد، دل برمکن بازآ   

" در " این خانه دق الباب کن ، وا کردنش با من
 

به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم آنی   

طلب کن آنچه می خواهی ، مهیا کردنش با من
 

چوخوردی روزی امروز، ما را شکر نعمت کن    

غم فردا مخور ، تامین فردا کردنش با من
 

بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را    

بیاور نیک و بد را ، جمع و منها کردنش با من
 

اگر عمری گنه کردی ، مشو نومید از رحمت
تو بنویس نامه ی توبه ، امضا کردنش با من
                             

موضوعاتمرتبط: همه ی عکس هاعکس مطالب و موضوعاتشعر و دو بیتی
برچسب‌ها: بازآتوبه
[ 16 / 4 / 1393 ] [ 22:4 ] [ غ . آ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 55 صفحه بعد

.: Weblog Themes By Iran Skin:.

دربارهوبلاگ

محله یادگارهای پدری ام ، آخونی .
امکاناتوب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 91
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 902
بازدید ماه : 7984
بازدید کل : 451419
تعداد مطالب : 1634
تعداد نظرات : 496
تعداد آنلاین : 1

تاریخ روز




در اين وب سایت
در كل اينترنت